آسمان آبی آبی بود و باغ پاک پاک. از آن همه علف هرز و گیاه خودرو اثری نبود. به دستهایش نگاه کرد که تیره و محکم شده بودند و به موهای بلند و بورش روی پوست قهوهای سوخته از آفتاب. چه قدر « او» این موها را دوست داشت و چه قدر آنها را با انگشتان کشیدۀ لاغرش شانه کرده بود. چه قدر خودش دنبال زنده کردن آن لحظهها گشته بود، با هرکسی. تمام پاتوقهای دونفرهشان، بنبستهای دنج و پردرخت بالای شهر، حتی خاطرۀ دویدنها و قدم زدنهاشان را به گند کشید، با هر کسی. غیر ممکن بود بتواند آن لحظهها را با هیچ کس دیگری از نو بسازد.