«وقتی که او نیست یعنی، دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمانده. هیچ چیز.»
قانون زندگی همین بود و او در تمام کتابهایی که در طی سالیان خوانده بود با همین قوانین ازلی و ابدی مواجه میشد. حتی همین امشبی که از «آناآخماتوآ» و زندگیاش خوانده بود. مساله بر سر «پذیرفتن» بود. پذیرفتن چیزهایی از زندگی که او سالهای سال لجوجانه به تک تکشان گفته بود: نه!