تیکی، آهچو و شکوفۀ نیلوفر با هم روی علفهای پشت خانۀ مرد دانا دراز کشیده بودند که ناگهان صدای وحشتناکی را شنیدند. در همان حال مرد دانا نزد آنها آمد و از آنها خواست که زود خود را در جایی مخفی کنند، زیرا پسر او «زیاددان» در کارگاه با خواندن کتابهای طلسم، یک «شمیرا» درست کرده است. شمیرا یک هیولای وحشتناک و غولپیکر است که از دماغ او آتش بیرون میزند و سرش مثل شیر و بدنش مثل بدن بز و دمش مثل یک افعی است. در همین حین دیوارهای کارگاه شکافته شد و سر شیر مانند «شمیرا» غرشکنان دیده میشود. او دو بال نیز دارد که بر فزار مزارع برنج پرواز میکند. مرد دانا به همراه تیکی و دوستانش به کارگاه میروند تا برای از بین بردن هیولا کتاب طلسم را پیدا کرده و جادو را از بین ببرند.