ریچل بریتن در مسیرش به سمت کلاسهای مرکز یوگا بود که ناگهان در فرودگاه با درد طاقتفرسایی در شکمش به زمین میافتد. او را سریع به بیمارستانی در جزیرۀ کوچک بوناری منتقل میکنند و چند ساعت بعد جراحی میشود. وقتی به هوش میآید نامزدش با چشمانی گریان کنار تختش است. در طول زمانی که ریچل با آن درد طاقتفرسا دستوپنجه نرم میکند، دوست صمیمیاش، آندریا، در تصادف مرگباری جانش را از دست میدهد. دوستی ریچل و آندره رابطهای خاص و جادویی بود. آنها هیچ شباهتی به هم نداشتند، یکی از آنها دختری قدبلند، بور و سوئدی، و دیگری دختری قدکوتاه، سبزه و کلمبیایی، ولی همه آنها را دوقلو مینامیدند. ریچل با آزمونهایی سخت در زندگی روبهرو میشود. اندوه و آسیب روانی حلنشده از دوران کودکیاش تحمل سنگینی بار غمش را غیرممکن میکند. هر دفعه، بارها و بارها با یک مسئله روبهرو میشود: آیا او همهچیز را از دست میدهد، تسلیم غم و اندوه میشود و به کنترل کردن مسائلی میچسبد که از تواناییاش خارج است؟ یا میتواند از این غم بگذرد و آن را رها کند؟ ریچل دانش خردمندانهاش را درمورد زندگی، مرگ، عشق و ترس به اشتراک میگذارد و نشان میدهد چطور به کسی تبدیل شد که در دل آتش ناملایمات بیپایان عاشق شدن و رها کردن میرود.