هنگامی که به خانه رسید هوا کاملا تاریک شده بود، وارد اتاقش شد و چراغ را روشن کرد و نگاهی به عکس او روی میز مطالعهاش انداخت و بیاختیار به گریه افتاد. آیا باید به همین سادگی او را از دست میداد؟ کاش هیچگاه به او نگفته بود که دوستش دارد، کاش هیچگاه عاشقش نشده بود! چگونه باید به او میفهماند که روزهای خوش به همین زودی به پایان رسیدهاند؟ چگونه به او میگفت که نگرانیاش بیهوده نبوده و اتفاقی که همه از وقوع آن واهمه داشتند به وقوع پیوسته است. با دلی آکنده از درد و سینهای مالامال از غم روی تخت افتاد و بارش باران تند بهاری را از پنجره تماشا کرد آسمان نیز همراه او اشک میریخت... .