با یک پلیور یقه اسکی خاکستری در خانه راه میرفت. عقربه ها به سختی جلو میرفتند. حتی عقربه ی ثانیه شمار هم متوقف شده بود.برای چندمین بار آبی به سر و صورتش زد و ساعت مچی اش را دور دستش بست.به تصویر خودش در آینه خیره شد و از اعماق وجودش آرزو کرد، کاش این مذاکره ی دلهره آور، هر چه زودتر به پایان برسد. بار دیگر، به ساعتش نگاه کرد.تا پانزده دقیقه ی دیگر باید راه بیفتند. در فکر این بود که این پانزده دقیقه را چگونه بگذراند که کسی در زد…رنگ از رخسارش پرید.ساعت چهار و بیست وپنج دقیقه ی بامدادِ روز تعطیل، چه کسی در میزند؟
با صدای بلند نفس میکشید. یعنی قبل از اینکه خودش را به قرار برساند، لو رفته اند؟ هیچگونه تصوّر خوبی از کسی که پشت در بود نداشت. زانوهایش را نمیتوانست تحت کنترل داشته باشد.دوباره محکم به در زد. در خوشبینانه ترین حالت،پلیس یا مامورهای امنیتی حکومت به سراغش آمده اند. قطعا ذهن او را خوانده اند و میخواهند او را در نطفه خفه کنند. نه راه فراری دارد و نه میتواند افکارش را انکار کند. چاره ی دیگری ندارد. از پیشانی اش دانه های عرق سرازیر شد .خودش را پشت در رساند و در را باز کرد. ناگهان…