مرواریدهای اشک دانه دانه از صدف چشمانش فرو
ریختند.
قبلا هم این جمله را بارها از شهاب شنیده و رنگ عوض کرده بود؛ ولی شنیدن آن از مهکام حس عجیبی داشت.
باران اشک بی امان از چشمان زیبای شوکا می بارید. مهکام برگی دستمال کاغذی برداشت و به دستش داد.
- هیش! گریه نکن عزیزم! می آم، خیلی زود. فقط یک کلمه، تو هم منو دو...
شوکا دید جای درنگ نیست. باید مرد جوان را از عشق خود مطمئن می کرد.
اشک ریزان سرش را تند تند بالا و پایین برد. شعله های رقصان عشق دو دلداده را گرم کرده بود.