«دونایورگ» کارمند ادارهای بود. او شاهد بود که بیماری ناشناسی بدون هیچگونه هشداری، تمام محیط اطرافش را، غریب، کابوسزا و سرد کرده است. در سراسر بخش شرقی شهر که صنعتیترین و پیشرفتهترین ناحیه به شمار میرفت او مردم را میدید که روی زمین میافتادند و از درد به خود میپیچیدند و میمردند. میلیونها نفر به سبب این بیماری ناشناس به کام مرگ رفته بودند. گروه اندکی از بازماندگان در وحشت مطلق در گوشهای از شهری ویران و متروکه گردهم آمده بودند. ظهور عدهای نظامی بازماندگان وحشتزده را در تردید بین امیدواری به آینده و وحشت و ویرانی بیشتر آینده قرار میدهد. این رمان جزء داستانهای انگلیسی است و برای نوجوانان به نگارش در آمده است.