زندگی بی تو شبیه سراب بود. دویدن های بی حاصل، پرسه زدن های از سر تنهایی. تنها و رها... نه مرد رها بودنم، نه تحمل عطش دارم.
محیا ایستاد و کوهیار هم.
- گفتی مرد بی مسئولیتی هستی. گفتی ازت شوهر در نمیاد. رهای رهایی.
خندید، هرچند تلخ.
- رها بودم تا به تو برسم. تو که باشی نه رهام نه بی مسئولیت.
تو که باشی آسمون همیشه آبیه، خورشید همیشه می تابه، پرنده ها همیشه می خونن و فصل ها خلاصه می شه توی بهار و برای من همه روزهای زندگیم خلاصه می شه تو انتهای اردیبهشت. همون روزی که چشمات باز شد به دنیای هفت سالگی من.
حالا نوبت دستان لرزان محیا بود که با شرمی دخترانه سر به زیر بیندازد. نفس داغ و بغض سال ها دوست داشتنش را دمید روی پوست تن او که همه ی وجودش خواستن محیا را فریاد
می زد.