- دلم برات تنگ شده بود.
زبانش قدرت بیان هیچ کلامی را نداشت. در عوض، گوش هایش به کار افتاده و با ولع صدای ضربان قلبش را می شنید. سهیل فاصله گرفت و با لبخند کم رنگی که روی لب هایش نقش بسته بود، به چشمان همرنگ شبش چشم دوخت.
- بی معرفتی دیگه، این طوری من رو معتاد خودت کردی حالا هم گذاشتیم تو خماری.
احساس می کرد هر آن ممکن است قلبش از سینه بیرون بزند.