پشیمان نبود از شانه به شانه قدم زدن با او، از اولین باری که دستش میان دستی جاگرفته بود که نامحرمی اش خدشه ای
به باورها و اعتقادش نمی انداخت. پشیمان نبود و چقدر عقل، پتک منطقش را حقیرانه به قلبی که در میان سینه مچاله شده بود می کوبید.
کاش پشیمان بود، از آن همه حس خوبی که به قلبش سرازیر می شد. حتی به دروغ پشیمان نبود؛ ولی روحش داغدار بود. داغدار مردی که گمان می کرد برای او دوست داشتنی است. حس پس زدگی ورای همه ی دردهای سرازیر
شده بر قلبش روحش را می خراشید.