اینجا رو از خودم گرفتم، خونه امنی که تو این یه ذره جا برام ساخته بودی رو با دست خودم نابود کردم. اما هرگز جدا نشدیم. عقب کشیدیم اما جدا، نچ! اصلا…
زبان به لبهایش کشید و چشمهای خمار سوزان را با چشمهای باز خود در آغوش کشید.
-تو رو برای یه عمر خواستم، چون بارها قضاوتت کردم اما یه بار قضاوتم نکردی. بارها ضربه زدم اما یه بار ضربه خوردم. بارها زمینت زدم اما یه بار منو زمین نزدی…
ناخواسته درد صدایش را به گوش سوزان رساند. دردی که بچهای شش ساله هم میتوانست حس کند. دردی که موی تن راست میکرد و گوشت تن را میریخت.
-من میخوام برای تو مرد بشم، برای تو زندگی بسازم. برای قلبت یه دریا باشم که هرچقدر هم شنا کنی تموم نشه. هر چقدر توی بزرگیش گریه کنی، نداشتههات رو داد بزنی، فریاد بکشی، خدا رو صدا بزنی، هیچکی نفهمه، مثل یه سِر ، زندگیت رو ادامه بدی…