نگاهش خشک شده بود در چشم علیرضا:
(دروغه همه چی. نه؟)
علیرضا چشم بست و پیشانی روی پیشانی او گذاشت. نفس گرفت از هم نفسش و درد سینه اش کم شد.
حالا بغض داشت. حالا که طلا این طور در آغوشش با هراس و امیدی واهی می خواست بشنود همه چیز دروغ بوده، بغض داشت.
از بازی های زمانه بغض داشت.
از دست روزگار خسته شده بود. از این دلی که دلداری ممنوعه طلب می کرد گلایه داشت. پر از فریاد بود و فریادهای این مرد همیشه بی صدا
بود.
چشم که باز کرد، اشکش چکید در چشم طلا و پلک طلا روی هم نشست... و اشک از کنار چشمش راه گرفت.