ایران می ترسد و از کوچه آن طرف تر نمی رود. پایش را آن سوی درِ نیست شده نمی گذارد و بر می گردد . کوچه دردار را برمی گردد تا به پنجره ای می رسد که از داخل آن می شود تا انتهای حیات را ببیند. خم می شود. خاک روی شیشه را می گیرد. داخل خانه را نگاهی می اندازد. خودش را میان تایرهای کهنه ی نادر می بیند. ایران خانم را می بیند که سرش را در سطل چسب چوب کرده و بی اراده بو می کشد. تا شصت می شمرد. هنوز ریاضی را یادش مانده. تا شصت می شمرد و ایران سرش را بالا نمی آورد . دستی به گوشت شل شده ی پستان هایش می کشد و دوباره با ترس به تماشای خودش می نشیند. پیکان پستانش را با بیرحمی می فشرد تا بفهمد که کدام راست می گوید. ایران کوچه یا ایران خسته ی داخل خانه. دردی در سینه نمی فهمد و همین برایش ترسناک است. ترسی به اندازه ی تنهایی هفته های رفته ای که سرش را پر کرده بود از آدم های الکی و قصه های ساختگی.