صبح زود یک روز یکشنبه، بعد از اولین مراسم عشاء ربانی در کلونگال، بابا، به جای اینکه من را به خانه ببرد، به دل وکسفورد می راند، به سمت ساحلی که کس وکار مامان اهل آنجا بودند. روز آفتابی و گرمی است و در امتداد جاده جابه جا تکه های سایه و نور سبز رنگی دیده می شود. از دهکده شیللا می گذریم، آنجا که بابا گاو قرمزمان را تو بازی ورق باخت. بازار کارنو را هم پشت سر می گذاریم. مردی که گوساله را برنده شد کمی بعد آنجا فروختش. بابا کلاهش را پرت می کند رو صندلی مسافر، شیشه را پایین می کشد و سیگار دود می کند. من بافه های مویم را تکان می دهم، رو صندلی عقب دراز می کشم و از شیشه پشتی بالا را نگاه می کنم. بعضی جاها یک آسمان خالی آبی رنگ به چشم می خورد.