مردم با همهمه ی یک ظهر شلوغ، آن پایین از کنار هم رد می شوند و هیچ شباهتی ندارند به همهمه ی روزی که صدای تپانچه ی پسر مادام در فضا پیچید و من نقش بر زمین شدم. آن ها با گام های منظم، راه خودشان را گرفته اند و می روند با سایه های بلندشان زیر آن آفتابی که گاهی لبخند سرگردانی، روی لب هاشان می آورد بی آن که خبر داشته باشند که من (شبح سفیدمو) در ارتفاع زیاد آن پنجره، هنوز دارم می بینم شان. گاهی فکر می کنم یکی از آن ها به پنجره ای که کنارش ایستاده ام، چشم دوخته؛ همان پنجره ای که چند وقت پیش صدای جیغ مادام از آن شنیده شده بود. درست همان لحظه ای که پنجره از پرتوهای افقی خورشید رو به غروب، هنوز روشن بود. همان وقت که خطوط ظریف و دلپذیر اندام مادام بهتر تشخیص داده می شد. با این همه در آن لحظه هیچ یک از ما دو نفر، توی اتاق تکان نمی خورد و در سکوت به همین چیزها گوش می دهیم...