در جایی یکی از آدمهای نمایش میگوید: «بهشت افسانهست ولی تنگۀ ظلمات افسانه نبود، و من اونجا رو دیدهم. خیلی شبیه شهرکها و مجموعههایی بود که طراحی کردید و ساختید. شما رفتید دنبال بهشت گمشده، اما به تنگۀ ظلمات رسیدید و چون نتونستید اونجا رو به شهرتون بدل کنید، پس شهرتون رو به تنگۀ ظلمات بدیل کردید. بله اونجا براتون بهشت وارونه بود و به همین خاطر هرگز جرئت برگشتن بهش رو نداشتید.»
و بدینگونه نمایش گزارشیست از سرحدات میان دوزخ و بهشت، نه در عالم مثال و تمثیل، بل در همین جغرافیای زمینی و سرزمینی، همچون قربانگاهی که در آن هر ایده و آرزو شمایلی عقیم و واژگون مییابد؛ و پس سفرنامۀ برزخ سفریست در برزخ این بهشت وارون و این دوزخ ناموزون.