گابریل با آستین لباسش گرد و خاک روى کتاب را پاک کرد و با صداى بلند خواند: «اژدهاک دهان سوچاک!»
همین که آخرین کلمه را بر زبان آورد، نور خیرهکنندهاى از جلد کتاب برخاست. حروف طلایىرنگى از روى جلد کتاب شروع به لغزیدن کردند و روى دستها و بازوها و صورت گابریل راه افتادند و تمام بدن او را پر کردند. انگار که بدنش پر از خالکوبىهای متحرک و لرزان شده بود.
زوئه از ترس فریادى کشید: «کتاب را ول کن! ولش کن!»