مُرگان خاک پشت شلوارش را تکاند و گفت: «گمان مىکردم شوخى مىکنند که باید سر کلاس برویم.»
گابریل آهى کشید و گفت: «به نظر من مىترسند حوصلهمان سر برود.»
توماس نالید: «دنیا را خون و آتش گرفته، همه جا خراب شده، آدمها پشتهپشته روى هم افتاده و مردهاند. اما حضرات مىخواهند ما سر کلاس برویم؟»
اِزِشیل زارىکنان گفت: «لعنت به این شانس! چرا سوارکارهاى سیاه مدرسهمان را آتش نزدند؟»