دهان مهتاب وحشتزده از تصویری که مقابلش میدید، باز و بسته شد؛ اما صدایی از گلویش خارج نشد... مات مات... شوکه و بین نفس... درد در قفسه سینه پیچید... دور تا دور دختر و پسرها ایستاده بود و نگاهش میکردند... سورپرایز شده بود؟ مرده بود... به طرز وحشتناکی بازیاش داده بود... او را آرام آرام به دامی کشیده بود که از دید مهتاب، عشقی پاک و مقدس بود...