ریما زودتر از دوستان دیگرش از کلاس بیرون آمد. سوز زمستانی به صورتش شلاق میزد. کلاه آبی را از روی مقنعه سر گذاشت و شالش را که به همان رنگ بود، پیچید دور گردنش. قسمتی از صورتش را توی شال پنهان کرد. فقط چشمهای درشت آبیش که به کمک لنز به آن رنگ درآمده، پیدا بود.
پالتوی شیک قرمز با پوتینهای تیمبرلن او را متمایز از دختران دیگر میکرد. نگاهش برای لحظۀ کوتاهی به آسمان خاکستری و گرفته افتاد و با دیدن دانههای ریز برف که به صورت پراکنده از آسمان میبارید احساس خوبی بهش دست داد. همیشه بارش برف به هیجانش میآورد.
تاکسی جلوی پایش توقف کرد، گفت:
ـ سر دزاشیب؟
با تأیید راننده سوار تاکسی شد و روی صندلی عقب تاکسی جا گرفت، زن و مردی کنار دستش بودند. توجهش به آنها جلب شد، سر پیاز قرمز و سفید با هم بحث میکردند. زن پیاز سفید را مفید میدانست و مرد سعی داشت از راه علمی وارد شود و با مثال و دلیل پیاز قرمز را مفیدتر از پیاز سفید میدانست.
تا سر دزاشیب رسیدند بحثشان هنوز ادامه داشت. ریما کرایه را به راننده داد و در حالی که توی سرش پر از خاصیت پیاز قرمز و سفید بود از تاکسی پیاده شد. هجوم هوای سرد لرز به تنش نشاند. شال را کشید روی دماغ و دهانش و با شتاب از عرض خیابان گذشت. توجهی به اطراف نداشت، فقط وقتی از کنار فست فودی مورد علاقهاش گذشت نتوانست بیتفاوت باشد، چون عاشق ساندویچها و پیتزاهای آنجا بود.
مثل همیشه غلغله بود و فرهای بزرگش که مرغها را در ابعاد مختلف توی خود جای داده بود، میچرخید و اشتهایش را تحریک میکرد.