این رمان ماجرای دختری است که میخواهد پدر و مادرش را از دنیای غریب جنها برگرداند و برای این کار حاضر است با جنهایی معامله کند که دنبال چشم و دست آدمها هستند تا جاهای خالی بدنشان را پُر کنند و برای این معامله چه چیزی بهتر از چشم چپ پدر که یادگاری برای روز مبادا بود؟
سنادره، شهر نبود، روستا هم نبود. قبرستانی متروک بود که ماهرخ در نیمهشب تولد یازده سالگیاش برای اولین بار پا به آنجا گذاشت و همانطور که برادر چند روزهاش را محکم بغل کرده بود، پدرش را دید که زیر نور کمرنگ فانوس در یکی از قبرهای آن فرورفت و گربۀ سیاهی با دُم درازش روی قبر را با سنگی فیروزهای بست.
ماهرخ تابهحال هالهکی را ندیده بود، اما شنیده بود که مردم، عروس سنادره صدایش میکنند. برای همین، آن شب، وقتی سایۀ او را میان آنهمه قبر شکسته و فروریخته دید، فوراً مادربزرگش را شناخت که پیراهن سفید پوشیده و کفش پاشنهبلند به پا داشت. ماهرخ نمیدانست مادربزرگش عجیبتر است یا خودش، که در یک جیب چشم چپ پدر را گذاشته بود که هنوز گرم بود و انگار از لای دستمال پارچهای یادگار مادر نگاهش میکرد و در جیب دیگر ناف افتادهی برادر چندروزهاش بود که به خواست پدر باید آن را در مدرسه یا مسجدی میانداخت.