دلبستگی چیز عجیبی است. دلبستگی به چیزهایی که مال تو نیست و میخواهی که باشد. مثل تشنهای که تا حد مرگ تشنگی کشیده باشد، توی بیابانی برهوت، یکنفس میدوی پی آب، یک جرعه آب تا تو را، عطش سیریناپذیر تو را، فرو بنشاند و نمیرسی. هیچوقت نمیرسی به آنچه میخواهی برسی و وانمود میکنی که رسیدهای. بارها و بارها برای خودت، دروغ میبافی، به خودت دروغ میگویی و از نهیب عقلت میهراسی، رم میکنی، فرار میکنی. دلبستهٔ آنی میشوی که میدانی محال است برای تو شود، مال تو شود که هیچوقت نبوده، نه جسمش که ذهنش هم مال تو نبوده و دروغ ذهن، بارها و به کرات تو را به باور واقعی بودن، درست بودن آن دوست داشتن رسانده، دوست داشتنی دوطرفه؛ که باوراندهای به خودت، به پچپچههای مدام توی ذهنت که لیلا مال من است که مال من بوده و نادرست، دست کسی دیگر افتاده، باور میکنی که او هم بارها این حرف را به تو زده که توی واقعیت زده نه توی خیالها و خوابهای گاه به گاهت. دلبستگی مثل خوره، مثل جذام، درون را میجود، ذهن را میجود، جسم را میجود و بیمارگونه پیش میرود تا آنجا که دیگر نمیتوانی لحظهای شده حتی ثانیهای بی لیلا بمانی؛ که نفسش هم فکر کنی، باور کنی درمان است، آب است. آن یک جرعه آب است که سالها بیوقفه پیاش دویدهای و لاجرم نرسیدهای. آن یک قطره آب تا برهاندت از اوهام و خیالات مرگ، از بیهودگیهای زندگی، از تنهایی، یا از هر چه که ناامیدت کند.