همه شنیدیم که تیتروها می خوانند:«تیترو... تیترو...» حیدر آسمان را نگریست و پرنده ها را جستجو کرد، به یاد شب خاطرهانگیزش با زارعباس افتاد. آنها را دید که در اعماق آسمان همدوش ستارهها میرفتند و آوازشان دمبهدم به تحلیل میرفت. حیدر اندیشید تیتروها الان روی ماهورهایی هستند که با نوشاد به دنبال اسبها رفته بود. خنده حسرت باری کرد و سواره به گاری نزدیک شد و ضمن حرکت روی تابوت نوشاد خم شده و آهسته گفت:«نوشاد تیتروها هستنا نمی خوای نگاه کنی و آوازشون رو گوش کنی؟ روزی میگفتی تیتروها رو دوست دارم نمیخوای نگاه کنی؟ حالا روی چراگاه رمه اسبا رسیدهان. کاش میتونستی نیمخیز بشی و این پرندههای زیبا را ببینی و آواز پر برکتشون رو بشنوی.»