"بوی گرم شکوفههای بادام" مجموعهی داستانهای کوتاهی درباره پیامبر رحمت است. داستانهایی که به مرحله نهایی جشنواره خاتم راه پیدا کرده اند و مجید قیصری آنها را برای بودن در این کتاب گلچین کرده و عاقبت به خیر شدند.
"پارکلیتِ" من یکی از داستانهای این مجموعه است.
ایدهاش در یک جمله نهفته؛
«و ما برایتان پیامبری فرستادیم به زبان خودتان.»
قصه دربارهی مردی ناشناس است که شبانه درب کلیسای جامع استراسبورگ را میکوبد...
فکر نوشتن این داستان برای من وسط سفر به بوسنی و هرزگوین رقم خورد. وقتی که در کلیسای مجوگوریه قدم میزدم و رسیدم به اتاقکهای اعتراف که کنارش لیستی از زبانهای مختلف صف کشیده بودند؛
لهستانی، چکی، اسلوونیایی، رومانیایی، مجاری، لبنانی، کرهای...
قاعدتا فارسی بینشان نبود و همان لحظه پاهایم چسبید به زمین با یک سوال. توی سفرنامهام هم فکرم را بلند بلند نوشتم:
"اگر اعتراف توی گلویتان گیر کرده باشد و کشیش همزبانی پیدا نکنید چه؟"
فکرش از سرم بیرون نمیرفت؛ باید داستانش میکردم. وقتی قلم به دست گرفتم، مترجم دردهای جومپا لاهیری محبوبم هم برایم تداعی شد. مردی که شغلش ترجمهی درد مریضها برای پزشک بود.
ایدهام خودش پا درآورد رفت فرانسه و آنجا رقم خورد؛ جایی که پدر جوزف قصهام زبان نمیداند. ماجرا ولی اینجا تمام نمیشود چرا که برایمان پیامبری فرستاده شده به زبان خودمان..