خرگورک یک گورخر کوچولو بود.
یک روز نشسته بود بالای تپهاش و داشت دربارهی خودش فکر می کرد. خوب که فکر کرد، گفت: «خب، من الان گرسنه نیستم. تشنه نیستم. خوابم نمیآید. بازی هم نمیخواهم. یک خرگورک وقتی اینجوری میشود، حتما باید یک کار تازه کند؛ کاری که تام حالا نکرده است.»
میخواهی بدانی خرگورک چه کار تازهای میکند؟ کتاب را بخوان تا بدانی!