و حالا سرانجام در رم بود، بلندای دیو پیکر بناها و ساختمانها، با عظمت و جبروتشان، پای شجاعتش را سست میکرد. به نظر میآمد در آن لحظه مأموریتش بیفایده و بینتیجه به نظر میرسید. آن وقت در خاطرش تصویر الاغک غمگینی جان میگرفت که دیگر لبخند نمیزد و با پهلوهای سنگین و چشمهای ابرآلود، بیم مردنش میرفت اگر راه چارهای برایش پیدا نمیکرد. چنین افکاری ناتوانش میکرد از این که از «پیازا» عبور کند و شرمزده به یکی از ورودیهای واتیکان راه پیدا کند.