محسن مخالف بازی کردن ما با بچههای دهاتی بود و حالا که محسن به گریه افتاده بود، با پدرهای دیگر مشورت میکرد . دل توی دلمان نبود. اگر با بازی کردن ما مخالفت میکردند ، من و بهمن هم میزدیم زیر گریه و لج میکردیم و به جای بازی سه نفره و تک به تک ، میرفتیم توی اتاق ، پهلوی بزرگ ترها مینشستیم و به وراجیهای آنها گوش میدادیم . اعتصاب میکردیم و تا وقتی که به تهران برمیگشتیم، از توی اتاق بیرون نمیآمدیم . من و بهمن داشتیم درگوشی این قرار را میان خودمان میگذاشتیم و همقسم میشدیم. پدرم داشت با پدر محسن حرف میزد. پیدا بود که داشت او را مجاب میکرد. پیدا بود که پدرم بازی بچه های ده را با بچه های شهر عیب نمیدانست . پدر بهمن نمیدانم. شاید بی طرف بود . حرف نمی زد. شاید منتظر بود ببیند پدر محسن چه تصمیمی میگیرد. وقتی که محسن دوان دوان از پله های ایوان آمد پایین، همهی ما فهمیدیم که بازی میکنیم.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.