آنوقتها مردم به هم سلام میکردند ـ لبوفروش ، روزنامه فروش ، شربت فروش بـه اهـل محل سلام میکردند ؛ میوه فروش تعـارف میکرد . در سلامها خنده بود ، و گرمی محبت . بانکها جایزه نمیدادند ـ بانکی نبود ، جز یکی دو بانک دولتی ، با یکی دو شعبه اینجا و آنجا ، که کاری با ما نداشت ـ . شوفاژ و کولری نبود ـ به گازوئیل میگفتیم نفت سیاه ـ آن هم با نفرتی ... یعنی که سیاه ، زشت ، بدبو ! ... این چیزها نبود ، اما گرمی محبت و خنده بود ؛ جوی خیابان میخواند و مأذن چنارها پر از نغمه و ترانه بود ـ از بالکن خانه ها هم . خندههای شاد در خیابان میریخت ... روزگار خوشی بود ...
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.