یوزف واقعا احساس کرد همه ی کائنات دست به دست هم داده اند تا حقیقت را بر او فاش کنند. انگار کارگزاران عالم غیب پس کله ی او زده و او را به طرف هال اشتات هل داده بودند تا با مجموعه ای از سخنان و نشانه ها، با یوهان، با مارلن، برتا، مارتین و پدر روحانی و زیبایی های بی نظیر و حالا با ربودن، او را هدایت کنند. یوزف ره صدساله را یک شبه می پیمود. حالا از افسری اساس فقط لباسش را همراه داشت. او دیگر رغبتی به بازگشت به ارتش نداشت. دوست داشت پای دیگرش را هم مجروح می کردند تا هرگز به ارتش بازنگردد. دوست داشت این جوانان هر کاری که دلشان می خواست با او بکنند تا کفاره ی گناهان گذشته اش باشد. او از آدم ربایی استقبال می کرد، دوست داشت به این جوانان مدال افتخار بدهد. می خواست با حرص و ولع بفهمد و بشنود. چشم و گوش های خود بلکه همه ی حواسش را به اراده و اختیار این جوانان سپرده بود. همان ارادهای که یوهان درهم کوبیدش و مارلن به آتش کشید و برتا ویرانش کرد. جوان مو زرد دستور داد دست های یوزف را باز کنند و پاهایش را ببندند، همان کردند.