«پوپک برای خوابیدن آماده شده بود که ناگهان صدایی شنید: «سلام!» فکر کرد، اشتباه شنیده است. این موقع شب کی بود که به او سلام می کرد؟ پوپک نگاهی به اطرافش کرد، آن وقت شب، توی اتاق غیر خودش کسی نبود. «اگر پرده را کنار بزنی حتما مرا می بینی!» پوپک به سوی پنجره رفت. از وقتی مادر پرده های اتاقش را عوض کرده بود، او کمتر پای پنجره می رفت. بند ابریشمی پرده را به طرف خودش کشید و پرده کرکره ای بی صدا جمع شد و بالا رفت. چشمش افتاد به ماه گرد و درخشان که وسط آسمان میان ستارهها نشسته بود.»