مامان باز از وانتی یک کپه سبزی خریده بود و قالیچه ی خرسی جهازش را که دیگر نخ نما شده و هیچی از طرح و نقشش باقی نمانده بود انداخته بود توی حیاط زیر سایه ی درخت انجیر و داشت پاکشان می کرد … گهگاهی هم یک نگاه چپ به من می انداخت یعنی ” خجالت بکش! نمی خوای بیای به مادرت کمک “کنی ؟ … من هم مثال معنی نگاهش را نمی فهمیدم داشتم در طول و عرض حیاط کوچکمان راه می رفتم و درس می خواندم .
فردا امتحان جغرافیا داشتیم و من دلم می خواست مثل همیشه بالاترین نمره ی کلاس را از آن خودم کنم … هوا نسبتا گرم بود اما نه آن قدر که جلوی درس خواندن توی حیاطم را بگیرد … از توی خانه سرو صدای مانی و مونا این دوقلوهای غیر همسان، به قول بابا افسانه ای به گوش می رسید … باز معلوم نیست سر چی دعوایشان شده بود ؟ مامان دوباره یکی از همان نگاه های مکش مرگ من را تقدیم من کرد و با سرکوفت گفت: اقلا به یه دردی بخور ترمه خانم! نمی شنوی ؟
برو ببین دوقلوها چشونه تا خونه رو روی سرشون خراب نکردن … شب مهمون داریم … با حرصی درآمده کتاب را بستم و غرزدم … اگه گذاشتین من درس بخونم … اما قبل از اینکه از پله ها بالا بروم صدای تارا را شنیدم که داشت سردوقلوها داد می زد … مثل اینکه خواب بعد از ظهر آدینه اش را برایش حرام کرده بودند … مامان که خیالش از آرام شدن خانه راحت شده بود از من پرسید: حموم رفتی …