- چرا اومدی؟
نفسش را بیرون داد.
- چون از تو چاه بودن خسته شدم.
- یعنی دیگه می خوای بیای بیرون؟
چند ثانیه سکوت کرد. کمی از محتویات لیوانش خورد. بعد یک وری
نگاهم کرد و گفت:
- اگه یکی دستامو بگیره. نیشم دیگر بسته نمی شد. لیوان را به لب هایم چسباندم؛ اما چیزی نخوردم. دلم نمی آمد.
- می گیریشون؟
نفسی گرفتم. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. گفتم:
- به صورت مجازی، بله.
زیر نگاه خندانش باز گفتم:
- هنوز زوده واسه به خطر انداختن اسلام.
خندید. پررنگ تر از همیشه ای که او را دیده بودم.