از تاکسی پیاده شدند، هر دو به هم نگاه کردند، شاید ناخودآگاه میدانستند که دیگر پیش از رفتن همدیگر را نمیبینند. مرد در حالیکه دست زن را گرفته بود و فشار میداد، گفت: “دوستت دارم.” زن چیزی نگفت، اما با چشمهاش همه چیز را بلند بلند فریاد میزد.