کلیسایی در آبادان. سال 1360 خورشیدی صدای انفجار مهیب؛ همه جا را میلرزاند. نور در صحن کلیسا میپاشد و غبار و دود در فضا پراکنده میشود. کسی از این سوی صحن به سوی دیگر میدود. دو کس از سمتی به سمت دیگر میروند. فضا در ابر غبارآلودی غرق میشود. هیچ چیز دیده نمیشود. کسی فریاد می کشد. کسی ضجه میزند و زنی کل عزا میکشد. ترکش خمپاره در فضا جولان میدهد. رزمنده ها و آدمهای زخمی و خونین در کلیسا این طرف و آن طرف میروند. کسانی که پای شان زخمی است خود را میکشند روی زمین انفجارها شدیدتر میشود. آلنوش با لباس سفید پرستاری بر تن وارد میشود. به شتاب از این سو به آن سو میرود و به زخمیها کمک میکند. از زیر لباس سفید پرستاری پیراهنی بنفش بر تن دارد و شلوار جین آبی پوشیده است. پنبه و باند زخم و چسب و پرمنگنات و الکل در دست و جیب هایش دارد. پای کسی را میبندد. دست کس دیگری را پانسمان میکند. زخم پیرمردی را الکل زده و میشوید. دانیل گیج و مبهوت است. بی اراده و بیتحرک گوشهای میایستد.