گدازههای عشق، و غیره... شمال را حس میکنی، جذبت میکند، پایبندت میکند. هرچه تو از جاذبهاش بگریزی، نیرویی نامرئی باز تو را به سویش میکشاند: مثل قطرههای باران به زمین، مثل سوزن به آهنربا، مثل خون به خون، مثل تن به تن. در کدام لحظه خاص بود که نگاه جادویی و افسونگر شمال با چشمان پُرجذبه دریا در هم گره خورد؟ چقدر طول کشید تا نیروی عشق پیامش را بفرستد؟ چقدر طول کشید تا پاسخ لازم را بگیرد؟ مسلماً همهچیز با یک نگاه آغاز شد، نگاه آغازین، نگاهی که راه را برای دو دلداده هموار کرد، طوری که بارها و بارها این راه را پیمودند. اگر زنان دروازههای این جهان را به روی انسانها میگشایند، این یعنی در جهان پس از این نیز این کار را خواهند کرد؟ کدام قابله ما را به هنگام ورود به جهانِ دیگر یاری خواهد کرد؟ «ناگهان هوس» رمانی است غنی از استعاره و انباشته از جادو. قهرمان داستانْ خوبیلوی تلگرافچی است. او با این عطیه به دنیا آمده که میتواند احساسات حقیقی و نهانی دیگران را بشنود. زندگی او یکباره دستخوش دگرگونی میشود: به لوچا، دختر زیبای خانوادهای ثروتمند، دل میبازد؛ دختر پول را لازمه سعادت میداند و خوبیلوی ندار عشق و تمنا را. با این حال، اشتیاقشان به هم سبب میشود کنار یکدیگر زندگی شادمانهای بسازند، تا آنکه رخدادی هولناک بهتلخی جدایشان میکند. «ناگهان هوس» داستان زندگی مردی است که شادی و نور را به زندگی تمام افرادی که کنارش هستند میبخشد اما خود نمیتواند خوشبخت باشد، داستان مردی که با لبخند بر لبانش قدم به دنیا میگذارد نه با گریه و اشک بر چشمانش، داستان رازهایی که میتوانند جریان زندگی را تا ابد تغییر بدهند. داستانِ لحظات که گدازانی که برای مواجهه با آنها باید تمام زندگی را به یاری طلبید.