داستان زنی به اسم رومیهال که در کلوب بیلیارد کار می کرد.
اون از شغل خودش راضی بود تا یکی از مشتریهای کلوب، برایش مزاحمت ایجاد کرد و در آخر مجبور به کشتن مشتری شد و به زندان افتاد.
رومیهال یک پسر بچه کوچک داشت و آن را به مادرش سپرد از قضا مادر او در صانحه رانندگی، جان خود را از دست داد.
رومیهال سعی کرد تا فرزندش را به سرپرستی خودش بگیرد...
اما آیا او موفق به گرفتن فرزندش میشود یا خود را به دست تقدیر میسپارد؟!