"مالو" باید چند روز را با مادربزرگش، بالینا، بگذراند که در داستانگویی و بافتن روتختی تخصص دارد. مالو در ابتدا احساس میکند این روزها، بدترین و سختترین روزهای عمرش خواهند بود. اما مریخی کامپیوتر او را در برابر آزمون دشواری قرار میدهد و ناگهان مالو احساس میکند نیمی از وجودش در بدن مادربزرگ حلول کرده و به این وسیله او به خوبی دردهای جسمانی و احساسهای روحی بالینا را درک میکند. این مساله باعث میشود تا دختر کوچک حس بهتری نسبت به مادربزرگ پیدا کرده و کشف کند که مادربزرگ، رازهای بسیاری در سینه دارد. هنگامی که مادربزرگ درد دارد، مالو نیز این درد را حس میکند و گاه که بیدلیل به گریه میافتد، میفهمد که بالینای پیر دلتنگ است. این جریانها باعث میشود تا مادربزرگ و نوه به شناخت بیشتر و بهتری نسبت به یکدیگر دست یافته و با هم صمیمیتر شوند. مالو از آزمایش موفق بیرون میآید و مریخی کامپیوتر او را بار دیگر به حالت اول بازمیگرداند.