نتوانستم جلو خودم را بگیرم. ولو می شوم روی موزاییکهای کف حیاط. الآن است که عزیزجون جیغ بزند: «داری چه غلطی می کنی؟! مامان و بابات خودشون رفتن واسة من زنگولة پای تابوت گذاشتن... من رو هم می خوای بفرستی پیش همون ها؟!» ولی عزیز جون سرش را هم تکان نمی دهد. انگار اصلاً صدایی نشنیده. زیر دست های خاکی کوچکم چند تا مورچه له شده اند. نسترن را به بغل می گیرم. سر زانوهایم می سوزد اما عیب ندارد. عوضش کیف کرده ام. کیف از اینکه دیوانه بازی درآوردم و عزیزجون سرم جیغ نکشید. می خندم و می دوم سمت حوض. برگی از درخت می افتد تویش و شاخ وبرگ های درختان انار و خرمالو بالا و پایین می شوند. این خانه به این قشنگی گاهی با نگاه عزیز جون برایم مثل جهنم می شود. او که به من چپ چپ نگاه می کند؛ او که از من بدش می آید...