یک شب دیگر پدر تا بال هایش را باز کرد که پرواز کند، مخمل گفت: «آقای سیاه! من کی می توانم مثل شما پرواز کنم؟» پدر با ناراحتی بال هایش را بست و اخم هایش را در هم کشید و گفت: «من کلاغ نیستم که سیاه باشم. من جغد هستم؛ یک جغد خاکستری.» مخمل با خجالت و خیلی آهسته گفت: «آخر شما خیلی ساکت هستید؛ مثل شب. شب هم سیاه است!» پدر با تعجب به مخمل نگاه کرد و گفت: «فکر می کنم تو شاعر بشوی.» مادر پرهای نرم او را نوازش کرد و گفت: «شاید هم نقاش بشود.»