بیشتر از چند فصل با تو حرف زده ام اما هنوز حقیقت را به تو نگفته ام، لااقل تمام حقیقت را؛ هر چند هنوز هم گمان می کنم زود است که با شبح عمر شهلا آشنا شوی. می ترسم خواب هایت مزه ی شوربختی بگیرد و سایه ات تبعید شود به سرزمینی که هر هشت هزار سال یک بار فقط چند کامیون بزرگ و خاکی رنگ از آن می گذرد، آن هم برای بردن و ریختن آدم های زنده درون گورهای بزرگ، گورهای خیلی بزرگ و راننده های همه شان حتما موهایشان قرمز است، کلاه به سر دارند، مست هستند و نام همه شان لابد عمر شهلاست.