همه نسبت به پدربزرگ و سرنوشتش دچار فراموشی شده بودند. پدر فقط خستگی را عامل فراموشی می دانست. مادر می گفت کدوم خستگی؟ پدر می گفت همین که یک جا می نشینیم و فکر می کنیم، حتا راه نمی رویم، حرف نمی زنیم. مادر می گفت ما که همیشه در حال راه رفتن و حرف زدنیم. پدر و مادر در حرف ها و بحث هایشان به یک توازن منطقی رسیده بودند. بی منطقی عجیب و زیبایی پشت حرف هایشان خوابیده بود. حتا حرف هایی که به سرنوشت پدربزرگ مربوط می شد. پدر، پدربزرگ را گم شده تلقی می کرد و مادر می گفت فراموش شده است. ساعت ها می نشستند و از گم شده و فراموش شده حرف می زدند، بدون ذره ای توجه که این گم شده یا فراموش شده کیست؟ کجاست؟ می رفتند به اقصا نقاط جهان و برمی گشتند به چغازنبیل، به خانه ی خودشان که می رسیدند حرف پدربزرگ به میان می آمد. پدر می گفت پدربزرگ فراموش شده است. مادر می گفت گم شده است.