مینی بوس سبز رنگ از آن دور دورها طوری جلو می آمد انگار میان یخ وبرف جاده مانده.مثل قورباغه ی پیری بود که منتظر گرمای خورشید باشد تا جانی بگیرد و تکان بخورد. این بار در رگبار گلوله،تن برف ها را لرزاند و چشم شاه غلام در میان بلوط ها نیسان خوشرنگی را دید که عروس وار نرم نرم و با ناز می آمد.اخم لب ها و گونه های او پرید.مینی بوس سبز رنگ را فراموش کرد و خوش صدا گفت رسیدند!سرتان را بالا نیاورید.