خانوم، این جا را نجوا کنید که من نیز قصد نجوای آن در گوش تان داشته ام، آن هنگامه که شما را چون دزدانی که خوب می دزدند و خوب پناهگاه می کنند در خیال ربوده، پنهان از خلق امیر بادبان به هند کشیدم. سفری سخت و جان فزا که خرق عادات بوده و دستان پرمهرتان اگر نمی بودی به ثانیه ای از زندگانی بی زاری نصیب می کردیم. به هر موج که کشتی سینه کشان دریا می برید. باد به بالاهندی های دریای مان می کوبید. خورشید جان مان برشته می کرد و سرمای شب تاب مان بی تاب، باکی نبود چون هم او داشتیم که آمال بودی. در میان درختان انبوده مالابار قصد شد تا کوفتگی سفر را با حمامی به در کنید. معماری شدم از برگان درختان و چهار سویی به پا کردم در مسیر آب راهی زلال، حوضی ساختم طبیعت مرا یاری داد که از سنگان آب دیده پلکان برش نهم. آن روز جهان به شگفت آمد و من بیمار شدمی از ضعف، الله الذی خلقکم من ضعف. کنجی گزیدم و به نگاهی از جان تو خود را میهمان کردم. شگفتا که زودتر ندیدمت، لکنا عبادالله مخلصین قد و بالای فرشتگان داری می دانی؟ موهای افشانت، نرمی زیر بازوانت، یک گودی واویلا در کمر داری، انگشتانت همه سیمین، دو گودی به زیر گردن داری و چشم هایت… . خانوم، کار مسجد به اتمام می رسید. عمری که گذر نمود. خانه و همسر به چشم ندیدمی و هر پیک که از دیار پدری مرا گسیل شدی از مسجد راندم. همه شب ایوان بی سقف را خوابگه کالبد خمار کردم. آب انگور در سردابه مسجد نهاده و هر عید جرعه ای زده ام فرقان خوانان به سلامتیت، جامه دریده، سر و روی پر پشم، چشمانی خمار و سینه ای چاک، نادم از خدا و کلام او به هر قرمساقی و طالب معرفتی چنگ برانداخته ام، امامی را یک بار گفتم:
-به راه ناصواب می روم.
-خیر باشد استغفار کنید که او بخشاینده ترین است.
-همه شب در خواب و همه روز در بیداری به گناه رفته ام، خودخواسته.