سلطان محمود با دیدن آن وضعیت، دلش به حال خارکن سوخت. به سوی پیرمرد رفت و از او پرسید که آیا می خواهد یاری اش دهد تا پشته را بر پشت خر بگذارد! پیرمرد خارکن از پشنهاد کمک او خوشحال شد. و از او تشکر کرد. محمود کمک کرد تا خارها را بر پشت خر گذاشتند و آن را محکم بستند تا بار دیگر، خارها بر زمین نیفتد. سپس محمود از خارکن خداحافظی کرد و به نزد همراهان خود بازگشت و به آنان گفت دستور بدهید سربازان طوری راه ها را ببندند که خارکن ناگریز شود از نزدیکی چادر و محل استراحت سلطان بگذارد. وقتی که امیران دلیل اقدام سلطان را پرسیدند، به آن ها گفت: «من با آن خارکن گفت و گویی دارم!» سپاهیان و همراهان محمود آن چنان راه را بستند که خارکن ناگریز شد از جلوی چادر سلطان محمود بگذرد و اگرچه بیم داشت، ولی چاره یی ندید جز آن که از برابر چادر سلطان عبور کند. خارکن چون به اردوگاه شاهی رسید و نگاهش با نگاه سلطان محمود تلاقی کرد او را شناخت، پیش او رفت و عرض ادب کرد.
محمود از او پرسید: «آیا این خارها را می فروشی؟»
خارکن پاسخ داد: «موجب خوشحالی است که سلطان مهربان از من خارکن خرید کند.»
سلطان محمود بار دیگر پرسید: «به چه بهایی این خارها را می فروشی؟»
خارکن پاسخ داد: «به دو سکه زر.»
اطرافیان سلطان به خشم آمده، گفتند: «این خارها به نیم سکه نقره نیز نمی ارزد!»
خارکن زیرک پاسخ داد: «مگر نمی دانید که دست سلطان این دسته ی خار را برکت داده است، به همین دلیل این چنین ارزشمند شده است.»
سلطان محمود از خارکن و زیرکی او شادمان شد و گفت: «به این مرد زحمتکش و دانا در مقابل خرید این خارها ده سکه طلا بدهید.»