فیروز گفت: «پرسیدن دارد؟ دختره رفت و دل پهلوان را هم با خودش برد و یک پهلوان خشک و خالی برای ما گذاشت.»
مبارک، سرگردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ عزا بگیریم یا عروسی؟»
فیروز گفت: «ندیدی تا آمد، چی گفت و چه کار کرد… آهای بیایید این گرز را از پهلوان بگیرید که هفتاد من شد هفت صد من. خودم این جا هستم و دلم جای دیگری است… حالا باید هم گرزش را نگه داریم، هم خودش و هم دلی که ندارد را.»
مبارک جست زد و دستش را گذاشت روی قلب پهلوان و گفت: «اوووه، چه خبر است؟ چه تاپ و توپی می کند. این که سر جایش است؛ جایی نرفته. چرا سر به سر ما می گذاری؟»
پهلوان ناله کرد: «نه بابا، سرم را می گذارم روی شانه ات.»
و سرش را گذاشت روی شانه ی مبارک و آه کشید و از حال رفت.
فیروز گفت: «مبارک یاد بگیر بیخود و الکی عاشق دیگ و اجاق و چمچه نشو. عاشق یک درخت بشو که برایش از حال بروی. حالا هم بدو… بدو و لوطی را خبر کن. این گره با دست من و تو باز نمی شود.»
مبارک جلدی از جا جست و گفت: «با کری بروم؟»
فیروز چپ چپ نگاهش کرد و گفت: «اول این که پهلوان جانشین نمی خواهد. از حال رفته، از دست که نرفته. دوم آن که مگر می خواهی لوطی بیچاره را ترکت سوار کنی؟ با کالسکه برو و لوطی را با احترام بیاور.»
مبارک دوید بیرون. فیروز هم بادبزنی آورد و شروع کرد به باد زدن پهلوان. پهلوان هنوز آی دلم، وای دلم می کرد که مبارک با سه بغل میوه و شیرینی همراه لوطی برگشت. لوطی کنار دست پهلوان نشست. مبارک هم سه بغل میوه و شیرینی را گذاشت و از حال رفت. فیروز گفت: «چی شده مبارک جان؟ نکند تو هم رفتی بیرون، عاشق نردبان شدی و آمدی؟»