من و بابا از خانه می زنیم بیرون و با ماشین توی خیابان راه می افتیم...
اما یک دفعه ماشینمان خراب می شود! بابا توی یک چشم به هم زدن دوچرخه جور می کند. یک روز و دو روز و سه روز رکاب می زنیم... بعد باد تایر دوچرخه هم خالی می شود!
بابا دستش را می زند به کمرش و می گوید:
«می دانی قایق ما را به کجاها می برد؟»
هورا! مطمئنم بابا کلی فکر بکر دیگر هم دارد؛ چون جهانگردها هیچ وقت نا امید نمی شوند...