پنجره با تمام منظرههایی که در حافظه داشت ریخته بود کف اتاق پرسید: «ناقوسها برای که به صدا درمیآیند؟» برگشتم صدایی که از صدا پرسیده بود، خود را در ملحفهای سپید پنهان کرده بود آن بیرون انتظار تمام جمعیتِ جهان را ایستگاه کرده بود.