آن روز، هر چهارتای شان بیرون رفتند، رشید آن ها را از اتوبوسی به اتوبوس دیگر هدایت می کرد، تا به دنیای جدیدشان خوش آمد بگویند، به رهبر جدیدشان هم. از گوشه گوشه ی شهر حتی از خرابه ها مردم روییده و به خیابان ریخته بودند. او پیرزنی را دید که مشتی برنج را بر سر رهگذران می پاشید و لبخندی بی دندان بر لب داشت. دو مرد از خرابه های باقیمانده از یک ساختمان بالا رفته بودند، بالای سرشان صدای سوت و ترکیدن مواد آتش بازی غوغا می کرد. سرود ملی که از رادیوها پخش می شد با صدای بوق ماشین ها رقابت می کرد. عزیزا به سمت چند پسر که به سمت جاده میوند می دویدند، اشاره کرد: «نگاه کن، مریم!» آن ها دست های خود را مشت کرده، در هوا می تاباندند و کنسروهای زنگ زده را به طنابی بسته دنبال خود می کشیدند. آن ها فریاد می کشیدند مسعود و ربانی کابل را رها کردند. همه جا صدای فریاد «الله اکبر» در فضا طنین می انداخت. مریم ملحفه ی تختی را دید که از پنجره ای در جاده میوند آویزان شده بود. روی آن سه کلمه بزرگ با رنگ مشکی نوشته شده بود: زنده باد طالبان! همان طور که در خیابان قدم می زدند، مریم پلاکاردهای بیش تری می دید(شعارهایی بر پنجره ها آویزان شده بودند یا به درب خانه ها میخ شده و یا بر آنتن ماشین ها در اهتزار بودند) همه یک پیام در برداشتند.بعد از آن روز، مریم برای اولین بار طالبان را رو در رو دید، او همراه با لیلا، عزیزا و رشید در میدان پشتونستان بودند. جمعیت آن جا جمع شده بودند. مریم دید که مردم گردن می کشند و دور یک فواره ی آبی در مرکز میدان تجمع کرده اند. تلاش می کردند تا دید بهتری از انتهای میدان، نزدیک به رستوران قدیمی خیبر داشته باشند. رشید از درشتی قد و قامت اش استفاده کرد و تماشاچیان را کنار زد، و آن ها را به سمت کسی برد که در بلندگو در حال نطق کردن بود.