دگمههای پالتویش را بست. یقهی آن را بالا زد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و بعد دستهایش را توی جیب گذاشت و سوتزنان بهراه افتاد. دوست داشت کوچهی تاریک را که پشت سر گذاشت تا صبح در خیابانهای روشن با خیال راحت قدم بزند. تصمیم گرفته بود دیگر با بزهکاران همکاری نکند. پشت سرش اسلحهای به صدا در آمد، اما او به عقب برنگشت. افتاد مُرد، اما به عقب برنگشت.